این دلبران که می کشدم چشم مستشان


کس را خبر نشد که، چه دیدم ز دستشان؟

بر ما در بلا و غم و غصه بر گشاد


آن کس که نقش زلف و لب و چهره بستشان

در خون کنند چون بنماییم حال دل


گویند نیستمان خبر از حال و هستشان

اندر شکست خاطر ما سعی می نمود


یاری که چین زلف سیه می شکستشان

تا دانهای خال نهادند گرد لب


دیگر ز دام زلف شکاری نرستشان

آنها که تن به مهر سپارند و دل به عشق


زینها مگر به مرگ بود باز رستشان

پنجاه گونه بر دل ریشم جراحتست


زان تیرها که بر جگر آمد ز شستشان

بر مهر و دوستی ننهند این گروه دل


گویی چه دشمنیست که در دل نشستشان؟

بر پایشان نهم ز وفا بوسه بعد ازین


زیرا که روی گفتم و خاطر بخستشان

اینان بدین بلندی قد و جلال قدر


کی باشد التفات بدین خاک پستشان؟

ما را ازین بتان مکن، ای اوحدی، جدا


کایمان نیاورد به کسی بت پرستشان